از کنار پنجره که رفت کنار ،دوباره صدا را شنید . دیوانه کننده بود. تمام اتاق پر بود از این صدا. فقط وقتی که کنار پنجره می ایستاد صدا قطع می شد. دوباره بیرون را نگاه کرد ، کسی نبود.گوش هاش را گرفت و رفت زیر پتو . ولی صدا بازم بود. از جاش بلند شد و شروع کرد دور اتاق قدم زدن . صدا اون قدر بلند بود که متوجه افتادن لیوان شیر نشد. شیر روان شد روی فرش و روی لکه های بزرگ قبلی دله بسته شیر را گرفت. فرش اون قدر سفت شده بود که شیر به خردش نمی رفت! نشست لب تخت و ادامه مسیر شیر را تماشا کرد .شیر که به گو شه کاغذ های پهن شده کف زمین رسید ،همشو برداشت تا خیس نشه. نگاهی به کاغذها انداخت ، پر بود از کلمه های ریز و سیاه و گوشه همشون نوشته بود «بازم این صدای لعنتی. صدای زجه گربه انگار یه بچه شیون می زنه! چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟چرا ساکت نمی شه؟ چرا ساکت نمی شه؟.......
ورقه هارو گذاشت زمین وبلند شد. لباسشو عوض کرد ،در را خواست باز کنه اما دید قفله ، کلید را چرخوند . از اشپز خونه کارد بزرگه را برداشت با عجله رفت بیرون . مادر فقط بیرون رفتنش را دید. لبخندی زد و دوید طرف اتاقش . در گیر کرده بود به صندلی و به سختی باز شد. اخرین بار که از خونه بیرون رفته بود بچه همسایه را از ریز لگد هاش می کشن بیرون. تا وقتی که می کشیدنش تو اتاق داد می زد: اون یه ادم نماست!اون یه ادم نماست!...
مادر لابلای کاغذ هارو تند تند می گشت. چشمش به لب میز افتاد ، سینی قرص ها همون جایی بود که اخرین بار خودش گذاشته بود. حتی یکیش را هم نخورده بود .از وحشت تمام چروک های صورتش باز شد. صدای جیغو که از پنجره شنید دوید بیرون...
تو همونی که فقط کافی بود خودکارتو بگذاری روی کاغذو... صفحه به صفحه بود که می نوشتی؟ چه اتفاقی برات افتاده که حتی خودتو سانسور می کنی؟ چرا نوشته های چرکنویست از اونایی که می ذاری تو وبت بیشتره؟تو کجا یادت رفت که خیلی کارا می خواستی بکنی؟ کی آرزوهات فراموش شد؟
بیا و یه قولی بهم بده. از فردا آغازی دیگر را آغاز کن!
نمی دونم آدم هایی که با ژست های روشنفکری شون زندگی می کنند تا به حال فکر کردنند خیلی ها نه تنها از حرف ها شون سر در نمیارن ، بلکه به نظرشون خنده دار و گاهی هم احمقانه میرسه. امروز فکر کردم زندگی من که گاهی بوی روشنفکریش خیلی از ادم های معمولی را عذاب می ده ، چه طوری با یه حرف پایه هاش سست می شه؟چرا تا امروز فکر می کردم ذهنی که به خاطر علاقه داشتن به قرمه سبزی و گاهآ گوش دادن به آهنگ های ابگوشتی، محکوم به اخراج از دنیای آدم های خاص و روشنفکره؟ من نمی گم اونایی که روزشون را با قرمه سبزی و گوش دادن به آهنگ های ابگوشتی شب می کنند از ذهن و نظریه های قابل قبولی برخوردارند ،نه، اما احساس می کنم تازه فهمیدم« درخت هر چه پر بار تر افتاده تر» یعنی چه!تازه فهمیدم هنر مردمی یعنی چه! اون هایی که تا حالا استادم بودن و راه را نشونم دادن یه نقطه مشترک داشتن و اون« خود بودن »بود. منی که بالا و پایین می رم و کتاب می خونم و تو هر جلسه نقد شرکت می کنم و افاضات می کنم ،نمی تونم هرگز بگم که واقعآ حالیمه. یکی مونده به آخرین باری که رفتم انجمن داستان نویسان هنوز یادمه. اون روز بعد از مدتها جرات کردم و میون ادم هایی که می دونستم چه طوری هستن داستانم را خوندم. جالب بود کسایی که داستاناشون از همه ضعیف تر بود نظرات جالبی می دادن و حتی اون هایی که یه داستان (کوتاه)چاپ شده و یا یه نقد مکتوب نداشتن جمله های تکراری شونو تحویلم دادن. اون روز بود که فهمیدم کسایی که حالیشون نمی شه نقد چاپ چهارم داستان هاینریش بل با نوشته نقد نشده من فرق داره چقدر وضعشون خرابه! ادم هایی که روی نوشته های گارسیا مارکز ایراد می گیرن تو چه پیله سیا هی گرفتارن. یادمه یه بار دیگه رفتم انجمن که فکر نکنند به خاطره داستانم دیگه نمیرم . وامروز تموم اون خاطرات سیاه و سفید و رنگی جلوی چشمام رژه رفت. و این فقط به خا طره جمله شما بود
:هاله، اگه می خوای که دیگران ببیننت، تاییدت کنند و برای هنری که داری به به و چه چه کنند ،هیچ وقت هیچی یاد نمی گیری!!!
:که شام نمی دی؟!
: وای ، من ظرفیت خندم پر شده شوخی نکنید .
: مگه من شوخی می کنم. جدی می گم. اصلا خنده بر هر دردی دواست.
:نه، من که انرژی اضافه ندارم دیگه که بخوام بخندم. تازه شام هم نمی دم. عمرآ !!
: شام نده. بچه ها عکس هاش خیلی بد شده . نه؟
وسط باغ روی بلندی ایستاده بودم. صدائی می اومد که نمی فهمیدم از کجاست. صدائی شبیه نفس نفس زدن یه آدم و یا آهسته صدا زدن. توی تاریکی داشتم دنبال صدا می گشتم و فکرمی کردم کسی از لابلای درختها داره اذیت می کنه و شاید هم دزده.صدا خیلی نامفهوم بود و جستجوی چشمهای من لابلای تاریکی نتیجه ای نداشت.
لیلاداد کشید و گفت:هاله تو هم داری می بینیش؟ بدو بیا ،اون جا نایست، خطرناکه! و من فقط دویدم. :لیلا چی بود؟ : یه سگ بزرگ بود. سعید سعید ،یه سگ وحشی توی باغه. :من که چیزی نمی بینم !
دیگه اومدیم خونه و کسی جز ما اون سگ گرسنه که له له می زد را ندید. عجیب بود که وقتی دویدم به من حمله نکرد ! همه گفتند سگهای وحشی به ادم هایی که می دوند حمله می کنند.
من همان هستم که روی گورخر خط راهراه رسم می کنم
ووقتی پرهای خرمگس تیره می شود
رنگ نقره ای رویش می پاشم
تا بهتر از پیش بدرخشد و برق بزند
جک فراست را می گوئی؟ او پاره وقت کار می کند
سر و کارش با برگها و درخت ها و چیزهاست
او از من معروفتر است
اما من از آن ها خوشبخت ترم
چون انهایی را رنگ می کنم که می پرند می دوند آواز می خوانند!
shel silverstein
اصلأ نمی فهمم چرا نمی تونم روی عکسی که می خوام بگیرم تمرکز کنم؟؟!! انگار یکی دنبالم گذاشته! وقتی عکس را می گیرم می بینم اگه بیشتر وقت می ذاشتم شاید به اون چیزی که می خواستم نزدیکتر می شد! اوی هاله اصلأ معلوم هست چته؟؟
دیرز عصر که داشتم می رفتم کلاس موبایلم زنگ زد. سمیه بود. گفت:تو خیابون سجادی؟ گفتم:اره! گفت: با ماشینی؟ گفتم:اره! تو کجائی؟ گفت: تو تاکسی پشت سرت . نگه دار تا از تاکسی پیاده شم با هم بریم . !!! خیلی وقت بود ندیده بودمش. دلم براش تنگ شده بود. یه خبر جالب هم داد. دو تا از استادهای موسسه بالاخره با هم ازدواج کردن!!!
آدما نمی خوان تنها بمونن ، اونا تنها می مونن چون کسی را تنها نمی ذارن. آدما تنها میشن وقتی مدام از دوستاشون نه بشنون درحالی که خودشون به دیگران نه نمی گن! آدما تنهان وقتی دیگران مدام ازشون ایراد می گیرن!! آدما تنهان، وقتی مهربونی هاشون برای همه یه چیزه عادی شده.آدما وقتی تنها می شن که از وقتشون برای دیگران وقت بذارن و همه وقتو چیزه کم ارزشی بدونن اما از همین وقت ذره ای برات خرج نکنن.
آدمای تنها هیچ وقت تنها نیستن چون بهترین دوستشون ،تنهایی،همیشه باهاشونه!!