چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

خوب چیکارا می کنی؟؟؟

:به به سلام هاله خانوم! چی کارا می کنی؟

:هیچی! وبلاگ به روز می کنیم. خیابون متر می کنیم. الافی طی می کنیم. کتاب های رنگ و وارنگ می خونیم. اب حوض می کشیم. پیرزن خفه می کنیم! اخبار سیاسی دنبال می کنیم.... همین دیگه.

: همین؟

: اخ یادم رفت بگم. وقت های طلایی زندگیمو هم می کشم. خیلی وقت می بره اما خوب چاره ای نیست. از بیکاری و الافی خیلی بهتره!

ماجرای من و سیب سبز

نمی تونستم انتخاب کنم . سبز یا قرمز. اما انگار سیب سبزها عطر زنده تری داشت. شستمش و قلطش دادم روی گونم. صورتم یخ کرد و تازه شد. گاز بزرگی بهش زدم دور لبم خیس و چسبناک  شد . با مزه گسش کلی حال کردم! از کتاب خوندن خسته و دنبال راه فرار از این خستگی. لباس پوشیدم و زدم بیرون. اگه هوا خنک بود مثلا پاییز ویا زمستون حتمآ خودمو به یه پیاده روی مهمون می کردم. اما گرما با من و حس و حالم نه کاری داره ونه شوخی! خودم هم نفهمیدم چه طوری سر از ابگیر  در اوردم. ابگیر زیاد هم ساکت نبود. کمی اون طرف تر تو پارک بچه ها بازی می کردن اما گرما توان داد زدن را ازشون گرفته بود. برکه ساکن بود اما از حباب هایی که می اومد روی اب می شد فهمید زیر اب غوغایه. درست شبه دل من این چند وقته. ساکت می مونی اما پر از حرفی .


 یه ماشین ایستاده بود و می خواست بره تو یه کوچه. اما هیچ کس راه نمی داد . خیلی وقته این چیزا عادی شده. نگه داشتم تا بپیچه. با بوق ازم تشکر کرد. نگاه کردم به کوچه ای که رفت توش. کوچه ورود ممنوع بود!!!!!!
 چهار تا بچه با کله های تراشیده درست شبیه لامپ! با دست وپاهایی لاغر کنار خیابون نشسته بودن کنار مامان باباهاشون.مسافر بودن. برق افتاب روی کله هاشون منعکس می شد. اون قدر این صحنه قشنگ بود که دلم نمی خواست چراغ سبز بشه. چه خنده ای می کرد اون کوچیکتره. انگار یخ توی دلش اب می شد! 

خونه مادر بزرگه الان چه خبره؟

میرم دمه خیابون چنتا پفک بخرم،اخه شاید امروز مهمون خونه مادر بزرگه باشم اما دیدم که هاپو کومار اومد دمه مغازه و چنتا کمپوت اناناس خرید . پرسیدم چی شده که گفت:هی هی هی داده هی،هی اده هی،هی! مادربزگه رگ قلبش گرفته و بردیمش پیش دکتر ارنست. گفتم: چرا ؟ کی؟ الان چطوره؟ کدوم بیمارستان؟  گفت: این مدته فشار روی مادربزرگه خیلی شدید بوده! اول که گفتند خونشون تو طرحه و باید تخلیه کنید. اما بعدش یه برج ساز اومد و قول داد کمکمون می کنه اما باید باغ ذرت را بفروشیم که برج بشه. هنوز نفروخته بودیم که میراث فرهنگی اومد و گفت خونه و باغ را نباید دست بذارین. خلاصه ماجرا داشت تموم می شد که قوقولی خان را گرفتند برای چک برگشتی.نبات هم که شبا بدون باباش خوابش نمی برد. مادربزگ با هزار خواهش و تمنا بنز مخمل را گرو گذاشت و قوقولی خان را اورد بیرون! یه نفسی تازه کردیم که نوک طلا به خاطره کنکور و قبول نشدن تو دانشگاه سراسری افسردگی گرفت و دستمون بند اون شد. 

گفتم: مادربزگ برا همین قلبش گرفت؟ گفت: هی هی هی،داده هی هی داده هی،هی! نه. بعد از دوا درمون نوک طلا یه شب نوک سیا نیومد خونه . بعد از چند روز معلوم شد جزء دانشجوهای شورشی گرفتنش. رفتیم سراغ اقا غلام (پسر همسایه که بچه مثبت بود) گفتیم تو بسیجه و می تونه کمکمون کنه. اما هی هی هی که ای کاش نمی رفتیم. گفت برین بیرون تا خودتون را معرفی نکردم! بد از دو سه هفته نوک سیا را اوردیم بیرون.

گفتم خوب پس چرا قلب مادربزرگه گرفته؟ گفت: دیگه طاقت نیاوورد وقتی شنید مخمل در اکس پارتی خودشو گشته!!!!!

وقتی داشت دور می شد پفکا را پس دادم و اومدم خونه. تلویزیون را روشن کردم شاید دختر مهربون  وممول مهمونم کنن و یا نیک و نیکو و....  اما فقط جنگ ستارگان پخش میشد!

چقدر قدیما خوشبخت بودیم.!

اغاز جنگ؟

معلوم نیست لبنان چه خبره و از اون نامعلوم تر این جاست . همین ایران خودمون. اصلآ معلوم نیست چه خبره . اون جا دارن ادما را می کشن . رییس جمهور مردمی ما هم با قول های انتخاباتیش حالا شده کاسه داغ تر از اش و می خواد پیغمبر زمان بشه! تا اون جا که من خبر دارم دوتا نامه به سران کفر نوشته ! فقط نمی دونم اونا طاق کسری دارن که ترک برداره یا نه! نا امنی خیلی اشکارا بی داد می کنه و تابو ست که قدرت کنترلش را ندارن اون وقت تو خیابونا پر شده از الگانس که دخترهارا می گیرن و با ارامش ومهربانی(...) ارشادشون می کنن! بورس و قیمت ها هم مثل الا کلنگ شدن. اولی میاد پایین و دومی میره بالا.

اصلا منو چه به این حرفا! فقط می خوام بپرسم شما هم فکر می کنید این شروع همون جنگ جهانی سومه که امریکا مدام خبرشو می داد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایا واقعآ روزگار بدی شده؟!!!

روزگار بدی شده!  این جمله ای بود که مدام تکرار می کرد زیر لب. اما انگار به دلش نمی چسبید. نمی تونست باورش کنه . شاید چون از ازل همه این جمله را تکرار می کردن و چقدر در حق این جمله بی انصافی شده. یاد مادربزگ افتاد که می گفت : دزد می گه خدا صاحب مال هم می گه خدا!  همه برای اعتقاد خودشون از این جمله استفاده می کنن و شاید هم سو ءاستفاده! از وقتی که یادش می یاد ادما می گفتند: یادش به خیر اون قدیما که بد دوره زمونه ای شده ! اما اونا هم که کوچیک بودن یادشون می یاد قدیم تر ها هم همینو می گفتن و قدیم ترها هم و....  اما امروز نمی دونست چی باید بگه. یعنی بعدآ هم ادما همین را خواهند گفت؟  چیزی که نجاتش می داد این بود که بپذیره اگه دنیا رو به بی نظمی می ره اونوقته که می شه گفت : هر روز بدتر از دیروز! ادما رنجش می دادن. از این که به مردمش بگن وحشی و این مردم اخ هم نگن. از این که چشم بعضی ها را پول کور کرده و بضی ها را خاک کویر! رنج می برد از این که در مورد گذشته درخشان وطنش بدونه. از این که مردمشو که فرهنگشون را سالهاست خاک کردن را ............................................. .! روزای انتخابات رنج می برد. دیدن اخبار را ترک کرده بود . مثل بقیه تو دنیای مجازی غرق بود اما ایمل های خبری راهتش نمی گذاشتن.  بدترین دردش این باور بود که این ما مردم خود مسبب این مصیبت هستیم!  دوست نداشت. از این که همه چیز جای خودش را از دست داده خوشش نمی اومد ! از این که ادما گستاخی را به جای راحتی گرفتن خوشش نمی اومد.  : روزگار بدی شده!  این جمله ای بود که مدام تکرار می کرد زیر لب!

: خانم: خانم ترا خدا یه فال بخر ! ترا خدا. گشنمه ! ترا خدا خانم ...

سیاست،فرهنگ یا اقتصاد. اهای،الان چیزی که مهمه این بچه ست که.....

تولدانه!

تولدم مبارک!

جالبه امسال برخلاف تفکر همیشگیم فکر نمی کنم که روز تولد ادم باید یه روز خاص باشه اما اخر هر روز می دیدم که از هر روزی معمولی تر شده. الان فکر می کنم از هیچ کس به خاطر فراموش کردن روز تولدم ناراحت نخواهم شد. این که یه سال دیگه زندم و پر از ارزوهای بزرگ و کوچکم بهترین اتفاقه. این که تو سرم پر از نقشه برای روزای جدیده و مرور خاطرات بهترین هدیه است. دنیا به خاطره هیچ چیزی به ما بدهکار نیست و این منم که هر سال و هر روز ازش ممنونم!

راستش الان یکم حالم خوب نیست و برام مهم نیست که فردا دوم مرداد تولدمه. از فردا دورم شلوغ می شه اما بیشتر دلم سکوت می خواد و یا یه خلوت با دوستی خاص. ایا در این سال بهشید را دوباره می بینم ؟ایا سرور را پیدا می کنم؟ ایا گمشده ها را پیدا می کنم؟ یه کمی دلم از چند نفر گرفتس اما چون به خودم قول دادم دیگه حرفی نزنم چیزی نمی گم بهشون! 

 فردا روز تولدمه و امشب می خوام بازم مثل اون دختر قصه درخت ارزوها به امید اون سفر رویایی که در شب تولدش اتفاق افتاد به تختم برم و به خواب برم. به خاطره تمام اراجیفی که گفتم منو ببخشید.اما یه روز در سال را حق دارم کودک بشم ویاحرفای احمقانه بزنم!

(تا الان هدیه تولد دوتا فیلم سیاه و سفید به خاطره دوم مرداد از شما گرفتم استاد )

یعنی تمام شد!؟

وقتی در ماشین را باز کردم حرارت بیرون هولم داد تو ماشین . دم در خیلی خلوت بود . تنها صدایی که می اومد صدای جیرجیرکها بود ،بوی برنج شالیزارهای اطراف هم توی رطوبت گرم حل شده بود. افتاب از روی سرم سر می خرد و من تند تند میرفتم که به سایه برسم. طرف های الاچیق ها خیلی ساکت بود و اون قدر هوا گرم بود که نتونستم روزهای برفی که از سرما به اشتیاق چایی گرم به زیر الاچیق پناه می اوردیم را حتی برای یه لحطه تجسم کنم.

وارد راهرو ساختمان مرکزی که شدم خنکی هوا نشست روی تنم . مثل همیشه تاریک بود و کف راهرو از نورهای تیز درزهای پنجره راه راه بود. اول یه دوری زدم اما فقط پاره هایی از نمره ها پشت شیشه ها بود. از پله ها که رفتم بالا ،یکی از بچه ها را دیدم،گفت برو دفتر اقای.... این چهره اشنا با تمام خاله زنک بازی هاش و گاهآ زبون بازیش که به راحتی اشتباهاتشو توجیه می کنه از سال اول با ما بود و کمک بزرگی بود میون این همه مسؤل که اصلا نمی شه پیداشون کرد. همه نمره ها را که دیدم و خبر بچه هایی که ترم اخری افتادن وکارهای جدید جناب رییس را که شنیدم اومدم بیرون. یه دوری تو ساختمان زدم . در اتاق مدیر گروها مثل همیشه بسته بود و کسی به کاغذی که به در بود ،نوشته بود« مرده شور این خراب شده را ببرن که درش همیشه بستس» یاد خودم افتادم که منم برای مدیر گروه قبلی نوشتم: «در واحد دیدار شما مشروط شدم! »  اما این قایم موشک بازی همیشه ادامه داره.

وقتی از دانشگاه می امدم بیرون هیچ حسی نداشتم. نه خوشحال بودم و نه ناراحت و نه احساس رضایت بود ونه سر خوردگی. ایا دلم تنگ میشه؟ ایا حسرت روزهای ثبت نام را خواهم خورد. ایا اصلا این رشته ای بود که من می خواستم؟

خدایا من چهار سال اینجا چی کار می کردم؟؟؟؟؟؟

 

روزانه

از دیر اومدن استاد و سکوت و فلاش و دیدن ترم یکی ها و رانی پرتقال که بگذریم، امروز هم یه روز معمولی بود به خوبی روزای دیگه . یه کم در مورد وبلاگم گیج شدم. اولش فقط به چشم خاطره نویسی بهش نگاه می کردم . اما بعد گسترده تر شد برام . گاهی فکر می کنم نوشتن روزانه ها بی خودییه اما بعد از ننوشتنش می بینم جاش توی زندگیم خالی میشه. خوب حالا حالا طول می کشه که جا بیفتم و این وبلاگ هم جزو پدیهای روزمره بشه! فردا یه سر باید برم دانشگاه اما هیچ کدوم ازبچه ها باهام نمیان . تازه سفارش شماره دانشجویی هم می دن که براشون نمره ببینم! تابستون هم که با من اصلآ قصد سازگاری نداره . زندگی فقط بوی هندونه و فالوده شیرازی و مهمونی می ده . تابستون فصل شنیدن حرفهای خاله زنکی از گوشه و کناره. فصلی که بعد از هر بار بیرون رفتن و افتاب خوردن یه ساعت خواب و یه سر درد مهمونت می شه. اما این فصل را دوست دارم به انتظار خنکای شهریور که خبر از یه پاییز دیگه می ده! یه پاییز دیگه... اخ که چقدر دلم می خواد یه چند روزی تعطیل کنیم و بریم چادگان!

این هم یه عالمه روزانه نگاری پراکنده فقط به خاطره شیوا ! راستی یه چند روزیه دارم فکر می کنم چقدر دلم می گیره اگه تو بری ابادان!

باز هم خاطرات

توی پیاده روی دیروز عصر پدر گفت : تا حالا این قسمت پارک ناومده بودیا! خیلی قشنگه نه؟

اما من اینجا را دیده بودم. خیلی هم اومده بودم! بوی عطر مرطوبی که از انبوه درختهای این قسمت پارک بود،تو بدنم رسوخ می کرد. بوی خیس خاکهای که با تمام پارکهای این شهر متفاوت بود و مثل بقیه پارک های کنار رودخونه نبود. خاکی غنی که عطر دیگری داره! می شه گفت دو ساله که اینجا نیومده بودم. این مسیر شیطنت های گذشته ها یی نه چندان دور بود. سال های اول و دوم دانشگاه و با دوست هایی کاملا متفاوت از حالا که از اونا فقط شیوا مونده. مسیری که راهمون را دور تر می کرد و فرصت حرف را بیشتر. چه جونی داشتیم وقتی خسته و کوفته اون عصرهای ابری پاییز از دانشگاه سر از کتابخونه مرکزی  در می اوردیم ویا به دنبال خبر یکی از بچه ها می رفتیم نمایشگاه. چه عصر هایی که بارون را از پشت پنجره های موزه هنر های معاصر تماشا نکردیم.انگار اون موقع ترسی از شب و جا موندن از اخرین اتوبوس هم نبود. چیزایی که امروز عقل و منطقمون مدام یادمون می اره! عشق به دیدن عکس و نقاشی و کاشی ما را اینجا می کشید یا چیز دیگه ؟ نمی دونم! فقط اینو می دونم که دوران فوق العاده ای بود برای من. هر چه تو پارک بیشتر قدم می زدم ،بوها ورنگها بیشتر منو به یاد یادهای از یاد رفته می انداخت. این پارک مسیر موزه و کتاب خونه بود با کتاب فروشی های اون طرف پارک. اون موقع ها شاید دو تاسه ساعت تو کتاب فروشی ها می تابیدیم و امروز فقط می ریم سریع کتاب می خریم و بعدش خداحافظی و خونه!  ما خودمون مقصریم یا جبر روزگار و زمانه ای که به سرعت تغییر می کنه! اگه از کوتاهی های خودمون بخوام بگم از همه مهمترش طمع به فوق لیسانس بود. مگه ما نبودیم که به خیال خوندن دیگه قرار نمی ذاشتیم تا بحث اخرین کتابی که خوندیم رابکنیم؟ مگه ما نبودیم که فکر می کردیم اصل اونه و اینا همش فرعیاته؟ وبعدش اون کم خونی لعنتی که باعث شد دیگه نتونم بی ماشین قدم از قدم بردارم و کتابگردی ها تمام شد. پیاده روی ها و باشگاه و نمایشگاه و... همش رفت که رفت. اولش هم نمی فهمیدم چی شده ،فقط دیگه نتونستم پا به پای بچه ها باشم و زدم کنار! اما از جبر زمانه اگه بخوام بگم چی؟ عوض شدن مدیر گروه بیو شیمی ها که دیگه برنامه های گروه ما با اونا نخوند و هیچ قراری گذاشته نشد. وقت های ازاد ما تو کلاس داشتی و روزای تعطیلی تو ما! موزه هم که دیگه نگو و نپرس. دیگه اون نظارت و وسواس برای انتخاب اثار وجود نداشت و هر وقت رفتیم با چشم هایی خسته از دیدن اثاری کم ارزش و هجویات بر می گشتیم. کتاب ها هم که روز به روز از قطرشون کم می شد و به سانسوری هاش اضافه. و جستجوی ما برای نسخه هایی با حداقل سانسور بی نتیجه می موند.

پیاده روی دیروز عصر ما با یاد اوری های خوشمزش تموم شد. من اصلا نمی خوام نق بزنم فقط می خواستم یادم بیاد که هر دورهای که تموم می شه الزامأ تاریخ مصرف نداره و هزارتا دلیل بی ربط وبا ربط باعث می شه تموم بشه. راستی سرور اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟؟؟


نمی دونم چرا اشتباهی نصفه از نوشتم منتشر شده! حالا کاملشو گذاشتم(: نطرات بچه ها هم اشتباهی پاک شد!ببخشید )):