چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

سلام رفیق....

خیلی دلم گرفته. خواستم جوابتو بدم اما دلم نیومد!!!! باشه! بی خیال..... 

زندۀ خوشبخت

سلام به خودم ، اینو می نویسم که بدونم زندم ،بدجوری هم زندم.یه زندۀ خوشبخت که خیلی ها بهش حسودی می کنند و حسرت زنده بودن مثلشو می خورن .یه زنده که راحت نفس می کشه ، راه میره ،راحت گریه می کنه و از اون راحتر،می خنده. یه زندۀخوشبخت که آدما را دوست داره ،دوستاشو دوست داره ، زمینو دوست داره.  یه زندۀخوشبخت که عاشق درختای سپیداره . یه زندۀ  خوشبخت که دیوونه روزای بارونیه ، واسه وزش باد جون میده و از یه قطره بارون متولد می شه.یه زندۀخوشبخت که هوای عصرها خوشبخترش می کنه و وقتی هوا ابری می شه به خوشبختی هاش اضافه می شه. یه زندۀ خوشبخت که با نوشتن عجین شده و می تونه منتطره یه چیزی با شه . انتظار خودش معنیه زنده بودنه و این زندۀخوشبخت همیشه منتظره پاییزه. منتظره که خوشبختی هاشو میون درخت های نارنجی رنگ ببره . وزش باد را روی پوستش لمس کنه و چششمش به ابرای آسمون باشه.یه زندۀ خوشبخت که گریش می گیره وقتی به کاشی های  کف حوض نگاه می کنه از قشنگیشون.یه زندۀ خوشبخت که آش آلو های مادر بزرگشو با هیچ چیزی عوض نمی کنه.یه زندۀ خوشبخت که خیلی ها به خوشبختی هاش حسرت می خورن.

اما.... اما این زندۀ خوشبخت تمام بدبختیش اینه که احساس خوشبختی نمی کنه چون نمی دونه از زنده بودنش چی می خواد.

شاید تمام بدبختیش این باشه که خیلی خوشبخته!!!!!!

تولدانه !

شیوا جون تولدت مبارک  

 

امروز ،خنده ،سکوت و دیگز هیچ....

نمی دو نم از کجا شروع کنم . نظر تو چیه شیوا؟ همش از یادم رفت و همش یک ربع ساعت نیست که اومدم خونه اما نمی دونم چرا یادم رفته.آهان یکمیش یادم اومد.

که من چرند حرف میزنم شیوا خوانوم . که گذره زمان چرنده،  می دونم شوخی می کنی! اما واقعآ من اگه چرند می گم بهم بگو می دونی که ناراحت نمی شم در عوض آبروم نمیره ، آدم از دوستش بشنوه بهتره تا دیگران تو دلشون بخندن. خوب شیوا جون به لقب « کمدی» هم نایل گشتیم. نظرت چیه؟  خداجون چقدر خندیدیم. نمی خوام سبک سر واحمق به نظر برسم، اما شاید بشه گفت ایجا تنها جاییه که راحت می خندم حالا هرچند بچگانه باشه!


 همیشه نوشتن برای من از گفتن راحتتره . یادم باشه تو دفتر نظراتش بنویسم. چیزی که من میگفتم شاید درست نبود اما یاد اون حرف خودتون افتادم که می گفتید اگه غمگین باشی یا شاد همون طوری عکس می گیری یا هر حس دیگه ؛ من میگم همون طوری که از چشمهای آدما می شه حسشونو خوند،  از عکسهاشون هم میشه. اما من توی تمام عکس های امروزه شما یه عالمه تنهایی دیدم. اون پری که روی شوره زار غلط میزد ، یا اون نخ هایی که توی پرواز به آسمون بدجوری لابه لای شاخه ها گیر کرده بودن. اگه قرار باشه برای اون عکسی که شیوا دوست داشت من اسم بذارم می ذاشتم«ابتدای تنهایی» ،  اون اتاقک خالی وسط برفا و این که ابتدای کوه بود.    انگار نگهبان آدمهای که به سکوت کوه پناهنده می شن یه کیوسک خالیه. ماهیت تنهایی فقط تنهاییه ؛ اون یخهایی که داشت توی آفتاب آب می شدن و بعد تبخیر هم حرفی از رفتن داشت. اون زنی که داشت تاب هول میداد ، چیزی که اون عکس به من میگفت فقط گذره زمان بود و بس. ( اینجاست که شیوا بزنه تو سرم!!!) مهم نیست الان کی تاب را هول می داد،  مهم اینه که شاید فردا اون نباشه اما تاب بازم هول می خوره!


اینا مال دیشب ساعت یازده بود اما خط شلوغ بود و منم حوصله نداشتم وخیلی خسته بودم.

لذت پرواز!

توی کوچه بیرون از اتاق من داره باد می یاد.شب صدای هوهوشو توی تمام کوچه های خلوت وپر برگ می شه شنید. برگ هایی که از گرمای تابستون زردوخشک کف آسفالت خیابون افتادن ومی می شه خشکی راتوی تمام رگ برگاشون دید. می شه دست تمناشون را به سوی آسمون دیدوفریادهاشون راکه توی صدای باد که از لابلای درختها می گذره و کو چه به کو چه پیچ کوچه ها راطی می کنه و می پیچه را شنید . وخدائی که اون ها ره می پذیره و پرواز شون میده . اونها سوخته تابستونند و تشنه باران اما سوختن اولین قدم پریدنه. پروازی که بدون بال ممکن می شه.  ومن خودم را توی هر مردابی می ندازم تا نسوزم . شاید چون از لذت پرواز بی خبرم.

ازت بدم می یاد!

کاش فقط می توستم خودمو ببینم .کاش فقط می شد خودم برای خودم مهم باشم و کاش مغرور کارهای خودم بودم. کاش توی آشغال را نمی دیدم. کاش برام مهم نبودی. هم اون روزایی که هیچ کاری نمی کردی خودتو مهم جلوه می دادی وهم حالا که داری یه غلطی می کنی. از کوچیک شمردن آدما می خوای خودتو بزرگ نشون بدی؟ ازت به اندازه تمام روزهایی که به کامم تلخ کردی بدم می یاد!!!!

 

 

 

زمین سبز

وقتی که بازی اول را باختیم اون هم با اون آبروریزی، مادر بزرگم خیلی ناراحت شد . ازش پرسیدم: شما که فوتبالی نبودید؟ جوابم داد: آخه ما ایرانی ها خیلی دشمن داریم.!!!!!!!

فقط تونستم بخندم . چه طورمادر بزرگم را شستئوی مغزی دادند!!!

آره ، راست می گه ما خیلی دشمن داریم. فقظ با این تفاوت کوچیک که ما خودمون دشمن خودمونیم.

اون قدر احمقیم که حتی ورزش را سیاسی می کنیم. رئیس جمهورمون فکر می کنه که با رفتن تیم فوتبال به جام جهانی تو دورۀ خودش ،جبران تمام ناتوانیهاش شده و افتخاری مهم را کسب کرده!

مثلا با بردن ما به امریکا یادمون رفت که این برد ورزشیه و نه جبران پولهایی که آمریکا ازما خورده.

ما ایرانی ها هم فکر می کنیم با بردنمون می تونیم جبرتان تمام کمبودهای تاریخیمونو بکنیم.

اصلا فوتبالی نیستم ویا از برد و باختش سعی میکنم خیلی خوشحال یا ناراحت نشم، فقط از این ناراحتم که فوتبالمون هم مثل همۀ جای این مملکت خراب از نالایقی هاست.

بسه، بسه به خدا بسه. خسته شدیم از این همه دشمن خارجی که وجود خارجی ندارند. تا کی تو تاریکی می خواهیم دوره خودمون بتابیم.

حذف شدن از جام جهانی مبارک!!!!!

 

تازه وارد!

سلام دوستان. من تازه واردم. خیلی هم سوال دارم. لطفآ کمکم کنید.!

آدمهای تنهای بعد از ساعت 9:3۰

همیشه تنهایی هامو عصر پیاده با خودم می  بردم خیابون.اون قدر راش میبردم که خودش بفهمه هوا تاریک شده و باز مال منه.این قدر راه میرفتم تا پاهام درد بگیرن وداد بزنن: بابا تا آخرش بری بازم تنهایی باهاته.

اما پیاده روی تنهایی بعد از ساعت 9:30 یه جوره دیگس. اون قدر تنهایی که حتی تنهایی هم دنبالت نیست پاهات هم دیگه درد نمی گیرن چون میدونن باید به یه روشنایی برسن. گاهی پیاده رو ها اون قدر تاریکن که باید دنبال سایۀ خودت بگردی لابلای سایۀ درختها.

آدمهای تنهای بعد از ساعت 9:30 از یه جنس دیگن. انگار فقط بعداز این ساعت زندگی میکنن. جدا از همه به تنهایی میرسن.انگار قرار گذاشتن از قبل. با چشمام دنبال یه آشنا بودم که مطمئن بودم از همین آدمهای تنهای بعد از ساعت 9:30ست . خیلی ساله که اینو میدونم  اما ندیدمش. چه امیده خنده داری. بین این همه آدم...

اما انگار من از جنس عصرهای مرطوبم تا شبهای وهم آلود!!!!

دیدم امیدمن،

برخاست،

             خشمناک،

                         خندید،

 خندیدوخیل خوف،

درخلوت شبانۀ من موج می گرفت،

با هق هقِ گریستن من

دیدم طنین خندۀ او اوج میگرفت.

 

                                             "حمید مصدق"