چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

کاشکی هایی که کاشته می شوند ...

با تو ٬ همین پاییز امسال ٬ توی ماشین ٬ روبروی درخت های زرد و نارنجی ٬ ریرا گوش بدهیم!!!

ژانر

اینایی که همین طور تو وبلاگهاشون ژانر شناسی می کنن!  

پی نوشت: سرت به کار خودت باشه بابا!

فقط بخوانیدشان

                 

حقیقت اینه که...

چرا و چگونگی اش دیگه اصلآ مهم نیست ٬‌فقط مهم اینه که چجوری از تو این کثافت در بیام؟!!! 

پی نوشت : چون هر چی توش می مونم بهش عادت نمی کنم!!!!

نه که نمی فهمی....

اسمش را مانده ام چه بگذارم تا کمی از عظمت وحشتم کم شود . عین دیوی شده ام برای خودم هول انگیز . دیو خمود و خسته و مریض. نمی دانم اگر این اسمش تسلیم نیست پس چیست؟ دیگر چه باید بکم که نکرده ام و چه نباید بکم باز!!! دو سال است . می فهمی ؟ دو سال تمام !!! سال پیش بود که مرز صفر را رد کردم ! الان انقدر یخ زده ام که بیهوده چای گرم می خورم!!!  

اگر قرار است همین باشد ؟ اگر مردم و همین بود ؟ اگر مثل هر روز ٬ فردا مثل امروز باشد؟  

این قصه ی امروز مثل دیروز را نمی فهمیدم هرگز. مگر می شود دو روز مثل هم باشد . هنوز هم نمی فهمم . حداقل در بیهودگی می تواند از دیروز بدتر باشد. این هم از سخن بزرگان که ما را با ان پرورانده اند!  

یک وقت فکر نکنید این ها اعتراض است به شمای بزگوار. نه من غلط کرده باشم. فقط خواستم سلامی برسانم و بگویم هنوز که هنوز است این بنده ی سگ جان اندک پارسی می کند . خواستید ادامه بدهید٬ بدهید.

دانستنش زیاد سخت نیست

 می دانم همین چند وقت در اینده  از ان هنرمندهایی می شوی با یک مشت عقاید بیمار که دیگر هنرمندها را یک مشت عوضی می بیند و دائم در توهم توطئه است! اخر می دانم کی ترا بزرگ کرده!

i use to be

هفته ای یک کتاب را می خواندم ٬ فیلم می دیدم ٬ سر کار هم که بودم . برام از بدیهیات بود خوب. اصلآ بلد نبودم در خانه ماندن یعنی چی! بلند بلند می خندیدم ٬ حرف می زدم و خوب بعد از بعضی حرفها هم پشیمان می شدم که طبیعی بود . حالا پشیمانی معنایی ندارد چون درصدی میان ان دو سه جمله ی روزمره باقی نمی ماند که خطا باشد . چیزهایی وجود داشت که برایم مهم بود . ادم ها دور و برم بودند نه اینکه حالا نباشند ٬ هستند ولی مهم بودن چیزها که از بین رفت ادم ها هم ... اول فکر کردم مال سن و سال است . بعد دیدم نه همه اش تقصیر بوداست با ان حرفهایش که رنج از خواستن است و وقتی نخواهی رنجی هم نخواهد بود. خسته شده بودم بس که گفتند کمال گرایی ٬ کهیر می زدم با این حرفها و برچسبها. نیازی نبود خودم می دانستم. اگر مرد بودید می گفتید چه خاکی به سرم کنم با این اوضاع . کمال گرایی که هیچ ٬ ارمان گرایی هم درد بی درمانیست. از همه بدتر محدوده ی ارمانهایت است که همیشه ی خدا یا ممنوع است یا انقدر درصدش کم که باید برای هر تکه اش سرا پرده ات را جمع کنی بروی یک شهر دیگر . همه اش بروی پایتخت. ان قدر که طهران زده بشوی. بعد از همه اش بگویند ناشکری و همین باعث بشود بفهمی چقدر همه نفهمند ٬ چقدر وقتی داری حرف می زنی و درددل می کنی گوششان با توست ولی در دلشان دارند سریع یک حساب سرانگشتی می زنند و با خودشان مقایسه می کنند! همین می شود که دیگر حرف نمی زنی . اگر از اول گوش می کردی می فهمیدی که من نگفتم بی کارم ٬ تنهایم ٬ غصه دارم . حرف من چیز دیگری بود . گفتم این ها ان چیزی نیست که مرا سیراب کند . مثل این است که به جای ناهار هی به تو شیر موز بدهند ! بابا شیر موز جای خودش من ناهار می خواهم ! از همه اش بدتر تویی که می گویی خیلی از من بدتری چون مردی. سربازی داری ٬ باید بعدها خرجی بدهی ٬ و هزار چیز دیگر که من نمی دانم  و اصلآ حالیت نیست که کار نکرده نداری . یعنی سیرابی  ٬ ناهارت را خورده ای و حالا هوس شیر و موز کرده ای! و دقیقآ مرا یک لیوان شیر موز می بینی و من خوب می دانم وقتی تمام را سر کشیدی دوباره هوس ناهار می کنی . حق داری من همه ی این سال ها اینگونه تغذیه شده ام! اصلآ ما زن ها میان وعده های خوبی هستیم ... 

ولش کن بگذار این حرفها را همان شادی بزند ٬ بگذار من همچنان حرف نزدم ٬ در همین چهار دیواری بمانم و لاقل احساس امنیت بکنم ٬ سر کار نروم تا ان دیو وحشی خواسته هایم بیدار نشود و زنجیر گردنم را نکشد به هر سو و دوباره زخم نخورم.  

حالا همه ی این ها هم که به کنار من هنوز هستم با یک تفاوت کوچک ٬ هیچ شباهتی در حالا و گذشته ام وجود نداد!!!