چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

جوون مرگ

این قدر شبیه بود که واقعآ فکر کردم خودشه. با همون موهای طلایی و چشمهای درشت ابی. اما اون الان دیگه خیلی بزرگتر شده. اون قدر که دیگه به جای اون روسری قرمز که موهای طلاییش از دورو ورش می ریخت بیرون باید مقنعه سفید سرش کنه و بره مدرسه! اما انگار همین دیروز بود. از اون روزا نمیدونم چندتا ماه رمضون می گذره که با مامانش تنها به مهمونیه افطاریه بابا بزرگم می اید. پارسال که دیدمش خیلی غصه خوردم برای اون چشمهای ابی رنگش که باباش که نصف زیباییش را به دخترش داده بود نیست که ببینه.  «جوون مرگ» همه فقط همین را می گن. همه می گن چشم و نظره . همه می گن چه زن وشوهر قشنگی بودن. همه می گن اون روز نباید تو جاده می نشسته پشت ماشین!. همه می گن کمربند نبسته بوده.همه می گن جاده اسفالتش خراب بوده. همه می گن از پنج سرنشین فقط اون ضربه دیده . همه می گن تازه دکترا قبول شده بوده. همه می گن زنش داشته برا فوق می خونده. همه می گن اخلاقشون حرف نداشته.همه می گن چه بچه ی نازی داشتن.  همه می گن٬ همه می گن ٬ همه می گن.......

اما من می گم ٬ کاشکی بودی بزرگ شدن دخترتو می دیدی.

دست نوشته های یک مرفه بی درد

                                

پول چرک کف دسته؟ اما چرا همه عاشق این چرک و کثافت اند؟ چرا همه چیز را خراب می کنیم به خاطرش؟ دلم تنگه. به خدا منم از نق زدن خسته شدم اما انگار روزگار تمومی نداره. اگه اینجا نگم و ننویسم ٫ که دیگه این وبلاگ به درد نمی خوره. من اینجا می نویسم تا یه چیزی از رو دلم بره.  کی می دونه پول داشتن چه رنجی داره؟ اون جا که همه عزیزات فقط رابطشون با پول برات تعریف می شه! جایی که حتی از دست خونه به دوستات پناه ببری و اونا بهت به چشم یه خوشبخت دائمی نگاه کنند! گاهیاشون ترا اسکناس ببینند!و گاهیاشون به غصه هات بگن از سر دل سیریه! پول به چه درد می خوره وقتی یه خانواده دور هم جمع نمی شن هر شب. پول به چه درد می خوره وقتی که خبری از تفریح و سفر و ارامش نیست؟  دلار و حساب بانکی و کارت اعتباری به چه دردی می خوره وقتی به بهای خوشبختی تموم می شه؟ ماشین های گرون به چه دردی می خوره وقتی ادماش با هم توش نمی شینند و به مهمونی برن؟ جمله های اشنا برات این باشه که« تو که داری چرااینو نمی خری؟»«خوش به حالت٬تو که یه ماشین زیره پاته!»« وا چرا حالا خودتو لوس می کنی پول داری دیگه»« بابا بچه مایه دار٬ حالا چرا ترش می کنی شوخی کردیم» «مثلآ می خوای بگی خیلی متواضعی!!!» اون وقته که از همه که رونده می شی تصمیم می گیری ادم بدی بشی!

چرا محبت خریدنی نیست؟ با پول فقط می شه گریه های پنهونی شبانه را خرید.........

دلم می خواد برم جایی که همیشه توت فرنگی باشه....

 

یه دنیا پر از توت فرنگی

دلش پر بود و خسته. انگار ذهنش دیگه کار نمی کرد برای فکر کردن به اینده. روی نیمکت پارک هم احساس ارامش نمی کرد . دنیاش پر شده بود از سر و صدا . جیغ و اه و فغان. وقتی از تو خیابون و اون همه هیاهو می پیچید توی پارک هم مطمئن نبود از دست مردم خلاص بشه. اخه تو جامعه ای که اون زندگی می کرد چیزی به نام «حقوق شهروندی» بی پایه و اساس بود. بدون اینکه خودت بدونی چرا هر کسی می تونست راحت مزاحمت بشه. یه کارگر سا ختمان می تونست روی سرت سنگ ریزه بریزه و بعدش بهت بخنده. یه موتوری می تونست از تو پیاده رو با سرعت رد بشه و تو بخوری زمین. چندتا پسر بچه دبیرستانی می تونند تمام طول مسیر پشت سرت راه بیان و حرفهای زشت بزنند ٬ و تو نتونی تو پیاده روی وطنت با ارامش راه بری! پلیس ها هم مشغول جمع کردن هم جنس های تو هستند که میزان جرمشون با متر تعیین می شه و هر سال این سانت کردن ها بالا و پایین میره و تو از کتابی خبر داری که اسمش قانون اساسیه و توش خیلی چیزا نوشته. مثلا اینکه کسی نمی تونه برای تو مزاحمت درست کنه. یا اون ماشینهای سبز رنگ حق ندارند ماشینتو به خاطر اینکه جوونی بگیرنن. می دونی اون تو نوشته که ...

توی پارک که می ری از دیدن خانوادها کمی دلت اروم می شه و می ری یه صندلی انتخاب می کنی و می شینی. همون طور که چشمت به کرم خاکیه هایه که روی اون خاک مرطوب وول می خورند کسی اروم کنارت می شینه و چیزی می گه٬ و برات جالبه که توی این شهر اگه تنها باشی مفهومش اینه که یا فراری هستی و یا معتاد! از این همه صراحت خودت شرمت می شه. می دونی تو این شهر اگه گرسنه باشی و بری تو رستوران که تنها غذا بخوری ادما اون قدر بیکارن که تفسیرت می کنند. اگه از جنس من باشی بهت چشم غره می رند و با چندتا اوه اوه در مورد روزگار که خراب شده حرف می زنند٫ و اگه جنس دیگری باشی با چشم ترهم نگات می کنند از جفای روزگار می گن و چندتا اه ضمیمش می کنند. اما گناه تو تنها گرسنگی بوده و بس. از اون پارک بلند می شی سعی می کنی به پسرهایی که دزدکی پاسور می فروشن و کپن خریدارند توجه نکی.

تصمیم می گیری با اتوبوس بری تا مردمت را بیشتر ببینی اما در اتوبوس که باز می شه یه میله سیاه می بینی که میون زنها و مردها کشیدنند و اصلا جا نیست که حتی تو پله ها بایستی!

همه ی این شهر را با دروغ ها و پلیدی هاش رد می کنی تا به خونه برسی. نسیم خنکی با بوی چمن های تازه بلند می شه و تو انگار همه را می بخشی . همه اون زشتی ها کمرنگ می شن. و تو تنها فکر می کنی از اینده چی می خوای.

دلت می خواد جایی زندگی کنی که همه فصلهاش توی میوه فروشی هاش توت فرنگی باشه. دلت می خواد عصرها که به خونت بر می گردی ذهنت سنگین نباشه٬ درست هم وزن بسه ی توت فرنگی ای با شه که تو دستت گرفتی!

یه تفاوت کوچیک

 

توی این میدون یه تفاوت کوچیک هست که من خیلی اونو دوست دارم واون اینه که

: اگه شما ما را ادم های بی دین و فریب خورده می دونین ٬ ماها شما را ادم های مریض و روان پریشی می دونیم!