چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

یه دنیا پر از توت فرنگی

دلش پر بود و خسته. انگار ذهنش دیگه کار نمی کرد برای فکر کردن به اینده. روی نیمکت پارک هم احساس ارامش نمی کرد . دنیاش پر شده بود از سر و صدا . جیغ و اه و فغان. وقتی از تو خیابون و اون همه هیاهو می پیچید توی پارک هم مطمئن نبود از دست مردم خلاص بشه. اخه تو جامعه ای که اون زندگی می کرد چیزی به نام «حقوق شهروندی» بی پایه و اساس بود. بدون اینکه خودت بدونی چرا هر کسی می تونست راحت مزاحمت بشه. یه کارگر سا ختمان می تونست روی سرت سنگ ریزه بریزه و بعدش بهت بخنده. یه موتوری می تونست از تو پیاده رو با سرعت رد بشه و تو بخوری زمین. چندتا پسر بچه دبیرستانی می تونند تمام طول مسیر پشت سرت راه بیان و حرفهای زشت بزنند ٬ و تو نتونی تو پیاده روی وطنت با ارامش راه بری! پلیس ها هم مشغول جمع کردن هم جنس های تو هستند که میزان جرمشون با متر تعیین می شه و هر سال این سانت کردن ها بالا و پایین میره و تو از کتابی خبر داری که اسمش قانون اساسیه و توش خیلی چیزا نوشته. مثلا اینکه کسی نمی تونه برای تو مزاحمت درست کنه. یا اون ماشینهای سبز رنگ حق ندارند ماشینتو به خاطر اینکه جوونی بگیرنن. می دونی اون تو نوشته که ...

توی پارک که می ری از دیدن خانوادها کمی دلت اروم می شه و می ری یه صندلی انتخاب می کنی و می شینی. همون طور که چشمت به کرم خاکیه هایه که روی اون خاک مرطوب وول می خورند کسی اروم کنارت می شینه و چیزی می گه٬ و برات جالبه که توی این شهر اگه تنها باشی مفهومش اینه که یا فراری هستی و یا معتاد! از این همه صراحت خودت شرمت می شه. می دونی تو این شهر اگه گرسنه باشی و بری تو رستوران که تنها غذا بخوری ادما اون قدر بیکارن که تفسیرت می کنند. اگه از جنس من باشی بهت چشم غره می رند و با چندتا اوه اوه در مورد روزگار که خراب شده حرف می زنند٫ و اگه جنس دیگری باشی با چشم ترهم نگات می کنند از جفای روزگار می گن و چندتا اه ضمیمش می کنند. اما گناه تو تنها گرسنگی بوده و بس. از اون پارک بلند می شی سعی می کنی به پسرهایی که دزدکی پاسور می فروشن و کپن خریدارند توجه نکی.

تصمیم می گیری با اتوبوس بری تا مردمت را بیشتر ببینی اما در اتوبوس که باز می شه یه میله سیاه می بینی که میون زنها و مردها کشیدنند و اصلا جا نیست که حتی تو پله ها بایستی!

همه ی این شهر را با دروغ ها و پلیدی هاش رد می کنی تا به خونه برسی. نسیم خنکی با بوی چمن های تازه بلند می شه و تو انگار همه را می بخشی . همه اون زشتی ها کمرنگ می شن. و تو تنها فکر می کنی از اینده چی می خوای.

دلت می خواد جایی زندگی کنی که همه فصلهاش توی میوه فروشی هاش توت فرنگی باشه. دلت می خواد عصرها که به خونت بر می گردی ذهنت سنگین نباشه٬ درست هم وزن بسه ی توت فرنگی ای با شه که تو دستت گرفتی!

نظرات 11 + ارسال نظر
مهراد جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ب.ظ http://zobale.blogfa.com

گفتا: "ز که نالیم ، که از ماست که بر ماست" ...

نعیم جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام،

خسته نباشین،

من جاهای دیگه رو ندیدم ولی فکر میکنم همه جا کم و بیش همینجوری باشه،

البته شایدم نباشه،

مطلبتون خیلی قشنگ نوشته شده بود،

من سه خط آخرش رو خیلی دوست دارم،

موفق باشین.

نعیم شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ق.ظ http://nmnw.blogfa.com

نمیدونم چرا اکثر اوقات که میام اینجا اینو میخونم:

یک دسته نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

افشین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:12 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

محکومی به بخشش
ببخش و فراموش کن !
طوری فراموش کن که دفعه بعد،یادت نباشد که دفعه ی پیش هم ....
آن هم جواب بزرگواری
واین ماجرا همچنان تکراری

رضا یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ب.ظ

سلام, خوبی؟ تعطیلات خوش میگذره هاله خانوم؟
....
یه چیزی رو اعتراف می کنم
داره یه جورایی بهت حسودیم میشه! (-;
خیلی قشنگ و روون می نویسی!!
امیدوارم همیشه موفق باشی

سلام . کجایی پیدات نیست بابا؟!!!!!

توحید دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:06 ق.ظ http://thdmc.blogsky.com

دوست من این شهر شما ایرانه؟
همون جایی که منم هستم؟
تو شهر ما خیلی چیزای دیگه هم هست که شما نگفتی...
اونقدر تلخ که حتی...
بگذریم.

از ترس متهم شدن به سیاه بینی٫ از ترس دوستان خودم هم به نگاه خودم شک کردم.

دانیال دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ق.ظ http://supernove.persianblog.com

سلام خانومی...ببخشید دیر شد روز جمعه اومدم کلی هم نوشتم اما اجل اکانت اجازه نداد ونوشته های ما هم بی نتیجه ماند برای خودمان.
می دونی مشکلات از کجاست که هر کسی توی شهر خودش یا روستای خودش زندگی نمی کنه ما بیش از یک قرن هست که تهران هستیم اما زمانی که من بچه بودم این چیزها نبود چون مردم شرم وحیا داشتن اما از روستا ها که وارد شهر میشن میگن دیگه کسی نیست که بخواهیم خجالت بکشیم و دیگه برو تا آخر.
خوشم میاد از مطالبتون چون به این سبک فقط وبلاگ نویسهای اولیه مینوشتند سال ۸۱
به روز شدی خبرم کن

من دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ق.ظ http://mymadhouse.blogsky.com

من نه تندروام نه محافظه کار
بنابراین من رو هم تو جمع تن های معتاد و فراری راه بدین!
به درک که هرکی هرچی می خواد بگه
مال خودت باش
تا وقتی بخوای واسه این مردم زندگی کنه وضع همینه عزیز دل من...
مال خود خود خودت باااااش

نعیم دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ب.ظ http://nmnw.blogfa.com

یکی از کلمات مورد علاقه من:
home

نعیم دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ب.ظ

ممنون که اومدین به وبلاگم،

والا این نقل قول از یکی از اساتیدمون بود،

اونم منظورش آدمایی بود که ۷۰۰ تومن میدن که ۵۰۰ تومنش به ایشون میرسه،

نگاه خاصی به جهان داره،

میگه هر چقدر منو بیشتر بسازن منم بیشتر مایه میذارم،

موفق باشین

امین سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:28 ب.ظ http://hu.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی داری اگه مایل بودی بیا با هم تبادل لینک کینیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد