یکهو می اید سرغ ادم ٬ مثل ویار یک زن ابستن ٬ هوس نوشتن که می کنی دلت می خواهد فقط بنویسی . بی خیال باشی که چه کسی می خواند و چه نظری می دهد ولی کم کم که پیش می روی دست را تو می کشی ٬ یک ترس سرخورده از اعتماد به نفسی کشته شده از دورانی دور می اید زیر گوش ات و مثل نمکی های تو ی خیابان که موقع درس خواندن می امدند زیر پنجره ی اتاقت و داد می زدنند : نمکیییه! فریاد می کشد : اوووهوی گوساله چی می خوای بگی؟! حواست هست اخرین بار کی چی گفت؟ تو دلت می خواهد که بگویی گور بابا ی همه شان که معلوم نیست موقع بدبختی هات کدام جهنم دره ای غیب می شوند و موقع خوشی هایت چرا مثل مگس دم بینی ات وز وز می کنند و نمی گذارند یک نفس عمیق از عطر خوشبختی را تو بدی!
حالا هوس کرده ام ٬ یکهو و بی دلیل که دلم بخواهد توی یک خانه ای زندگی کنم که در ورودی اش تا خیابان سه تا پله بخورد و دیوارش از این گیاه های رونده پوشانده شده باشد. هوس کردم اغلب روزها که از درش بیرون می ایم باران ببارد و چتر با خودم داشته باشم! هوس کردم بنویسم ٬ نه از این نوشتن ها ٬ از انهایی دلم می خواهد! هوس کرده ام این در لعنتی باز شود و مرا مجبور نکند بروم چند روز دیگر بیایم ! ان هم از ان روزهایی که به تاریخ ما ماه و سال می شود!
دل آدم چه چیزها که هوس نمی کند!
هوس بازی هم عالمی داره ... البته از نوع خوبش p-;
هوس نکنید، دردسر دارد !
دارمت و درکت میکنم
عجب!