چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

افرینش

      خداوند اول دنیا را و بعد مرد را و بعد زن را و بعد درد را افرید!

 مرد نگاهی به زن کرد و گفت:اولی را که من برداشتم٬ این اخری را هم نمی تونی بیاری ؟!!!

 

 

نظرات 33 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:34 ق.ظ http://doxy.blogsky.com

ص...لام.!
پس به این نتیجه میرسیم که خداوند تباریک وتعالی!
دوست داره که بنده های نازنینش درد و رنج و بدبختی بکشند!...

ای بابا. تو که دیگه نباید اعتراضی داشته باشی؟ شما که خودت تو خط گیر دادن به پروردگارین؟ به ما که رسید کفر شد؟!!!

اسلوموشن سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:44 ق.ظ

نمی دونم چه شد که بازم قاط پاتی شد
فقط یه آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه

مریم سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:57 ق.ظ http://injairanast.blogsky.com/

:)

ونوس سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:58 ق.ظ http://venusetanha.blogsky.com

ای بابا هاله جون.تازه ادعا هم دارن که ما مردیم!

نعیم سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام،

خسته نباشین،

والا گاهی اوقات اونایی که زودتر میرسن چیزای خوب خوب رو

بر میدارن برای خودشون،

البته قطعا مساله به این سادگی ها هم نیست،

راستی پیشنهاد میکنم فیلم وکر من رو ببینین،

موفق باشین

ستایش سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:08 ق.ظ

تقسیم عادلانه ای بوده!

می دونم اگه عکسش انجام می شد الان هیچ مردی در دنیا نبود!

ولی نمی دونم دقیقا این اتفاق خوب می شد یا بد:دی

سامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ق.ظ http://saamehjoon.persianblog.com

همینی که نوشتی فکر میکنی افسانه است یا واقعیت ؟
درد افسانه است ؟
بدون افسانه و خرافخ میشه زندگی کرد
بدون عشق هم میشه
ولی بدون درد .....

فکر نمی کنی برعکس گفتی؟ مخصوصآ این اخری را؟

هما دخت سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:44 ق.ظ http://ghoyeziba.persianblog.com

دسشون درد نکنه خب

سانی سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:57 ب.ظ http://felfelkoochooloo.blogfa.com

بس که خود خواهن این مردا

شو نیا سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:25 ب.ظ http://ania.blogfa.com/

چه جالب

لنگه کفش پاره سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:44 ب.ظ http://www.sargashtedelzende.blogfa.com/

ااااااااا! خب ببخشید من هواسم نبود که ممکنه ادرسمو نداشته باشی! تهدید امیز که صحبت می کنی آدم به ابهتتپی می بره!

خاله ریزه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:44 ب.ظ http://mughashang.persianblog.com

نمییییییییییخوام...
چه مرد بدی بوده...اون آقاهه...
.....

نگین سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:18 ب.ظ http://sayetarik.blogsky.com/

مردی گفتن ..زنی گفتن...ای بابا این مردا از اول زورگو و .. بودن!

سعید سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:53 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

این پست این دفعت یه خورده بوی فمنیستی می داد! والله به خدا از روزی که متولد شدم دنیایی تو دستم نبوده! هر چی بوده درد بوده و بدبختی! همین و همین!!!

دلت شاد ...

امیر سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:02 ب.ظ http://raiiin.persianblog.com

اونوقت زن چه جوابی داد ؟

امیر سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ب.ظ

یه چیزی نوشته م ... خوشحال میشم بیایی

امیر سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:05 ب.ظ

ضمنا قرار نبود فمینیست بازی دربیاری ها ! ( چشمک !)

همفری بوگارت سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:51 ب.ظ

که اینطور .
ولی من مطمئن هستم
خدا از افرینش زن پشیمون شده

منم باهات موافقم! اخه بعد از اون یه کسی بود که مدام به خدا غر می زد که این کی بود افریدی که جای منو تنگ کرده!
خدا هم باشه از این همه نق خسته می شه و پشیمون!!!
می خوام چیزایی بنویسم که ببینم ظرفیت ادم های روشن فکر وبلاگی چقدره.!!

امین سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ http://harfhayedelam.blogfa.com

آره جون خودت!!!

جون خودت!

این وبلاگ اسمی ندارد سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:19 ب.ظ http://47m.persianblog.com

آره خو، چی بگم!!!

ستایش سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ب.ظ

طبیعی بود عکس العملشون
بیخیال
مهم نیست
باز فکر کنم زیاد هم شلوغش نکردن
اینم ای دی من گلم
nimeye_livan
یاهو

امیر چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ب.ظ http://raiiin.persianblog.com

آره ! چرا نمیشه ... فقط من می تونم راهنمایی کنم ؟ به عنوان پست دوباره نگاهی بنداز و به تاریخ ارسالش ... یه ارتباطاتی پیدا میشه

امیر چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ب.ظ

مث اینکه خانم های محترم منتظر همچین پستی بودن تا دردها و افسوس های فروخفته شون رو بروز بدن ... بهر حال با این حرفا که چیزی عوض نمیشه !

امیر چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:17 ب.ظ

حالا با اینهمه درد و رنج نمی فهمم چه جوری میشه که میانگین عمر زنها ( امید به زندگی ) از مردا بیشتر میشه !

ویارهای پسری آبستن چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:35 ب.ظ http://mddm.blogfa.com

بیش از حد فمینیستی بود

من که کسی رو ندیدم دنیا رو ور داشته باشه

ولی درد رو قربونشون برم خودشون می رن دنبالش از رو زمین جمع می کنن همین جوری

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:28 ق.ظ

و زن هم مثل برده سرشو انداخت پایین و دردا رو کلکسیون کرد!

.
بینم! خدا نمی دونست که لیدیز فِرست؟!! هوم؟!

ت ب پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:29 ق.ظ http://saazdahani.blogfa.com

قبلی من بودم :)

ویارهای پسری آبستن پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:26 ق.ظ http://mddm.blogfa.com

این کامنت ما تایید نشده یعنی؟؟؟
رد صلاحیت شدیم آیا؟

امیر پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:29 ب.ظ

این آخری رو خوندم . نامه ای به خدا ! ... اون فیلم مجید مجیدی اسمش چی بود ؟ بچه های آسمان ؟ یاد اون افتادم ! ... راستی خیلی برام جالبه که بدونم چرا اون نامه رو برای ما چاپ کردی ؟ یعنی گذاشتی اونجا که ما هم بخونیمش . بخصوص اینکه نظراتشو هم حذف کردی ... همین جا هم جواب بدی خوبه ! فکر کنم خیلی ها دوست داشته باشن بدونن

سلام. اینجا مال منه. صفه ی ابی رنگ با اون اشعه های سرطان زاش خیلی وقته که جاشو به اون تقویم های جلد چرمی داده و من اینجا می نویسم. اینجا برای من درست مثل همون کاغذهای کاهی می مونه که کسی جز من نمی خونتش. اما خوب دنیا دنیای مجازیه. ....
نمی دونم اما شاید نوشتم که شماها بخونین و شاید برام دعا کردین... البته نه دعای مجازی ها ((:

امیر پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ

راستی تونستی منظور کلمات آخرمو متوجه بشی . راهنمایی کمکی کرد یا ٬ نه !

مرد بارانی پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ب.ظ http://www.lakehouse.blogfa.com

به به !

دفتر عشق پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ب.ظ http://daftareshghe.blogsky.com

و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....

ولی من پاییز را با هیچی عوض نمی کنم!

فریناز پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:24 ب.ظ http://acoldemotion.blogsky.com/

یعنی واقعا نمیشد دست خالی بیاد؟!!!
زن بیچاره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد