چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

هوا به رسم تمام روزهای پاییزی٬ ابریه. صبح زود نیست اما ادما تو هوای ابری کمتر بیرون میان !‌ از در وارد می شم و از پله ها بالا می رم . خیلی خلوته و من طبقه ی اخر کار دارم. پله های تنگ وباریک را که می گذرونم احساس می کنم نگاهی روم سنگیه. درست پشت سرم داره از پله ها بالا میاد! با نفس های مردانه و هول انگیز! پله ها را دوتا یکی می کنم تا به دفتر... برسم اما ناگهان ترسی از یه تخیل قوی همیشگی بین ذهن و چشمام گیر می کنه! با خودم می گم: اگه دفتر تعطیل باشه چی؟؟ با همین ترس پله ها را بالا می رم. صدای قلب ترسو و بزدلم می شنم. انگار اونم فهمیده این ترسو! در دفتر روبرمه! خودمو این پله های اخر به زور می گشونم. دستم را به دستگیره می گیرم و در را هول می دم!

در باز شد!

 چه گرم و مهربونن همه ادم های اینجا!!!!

نظرات 14 + ارسال نظر
من ! پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.pastoo1.blogfa.com

اینقدر از این ترس یهویی که میریزه رو دلت و چنگ میزنه به قلبت و به همون سرعتی که اومده ناپدید میشه بدم میاد ...

مهدی پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ http://lovepaste.blogsky.com

سلام.واقعا وبلاگ زیبایی داری.به دل میشینه و بسیار هم قشنگ نوشته اید.به کلبه ادبی من هم سری بزنید شاد میشوم.

ستایش جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ

:)....
شکر خدا.....
منتظر بودم چون نیمه خالی لیوان رو دیدی در باز نشه.. بعد اون یکی در که داشت میومد بالا بپره و تو رو ببلعه!

نعیم جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ

سلام،

خسته نباشین،

بالاخره کفش رو دیدم،

والا یادمه خیلی وقت پیش یکی از آشناهامون فیلم تئاتری که

بازی کرده بوده برامون آورد،

موپوع داستان مربوط به چند قرن پیش بود،

توی این داستان یه نفر نقش یه نابینا رو داشت،

برام جالب بود که عینک آفتابی زده بود اونم در فضایی که

مربوط به چند قرن پیشه،

یادمه پشت صحنه سریال ولایت عشق داشت از تلویزیون

پخش میشد اونجا یه صحنه ای دیدم که خندم گرفت،

اونم صحنه ای بود که آقای فخیم زاده با زره و لباسهای مربوط

به اون زمان داشت با موبایل حرف میزد،

مطلب بعدی که عرض میکنم خودم ندیدم ولی هم توی

مجلات خوندم هم از دیگران شنیدم،

میگن توی فیلم گلادیاتور که مربوط به زمان روم و سزار و...

هست توی یه صحنه در بین لشکریان یه آقایی با شلوار جین

دیده میشده،

بگذریم،

آره من که واقعا پاییز رو احساس میکنم،

متنتون خیلی قشنگ بود،

از اون قسمت که نوشتین ترسی از یه تخیل قوی... خیلی

خوشم اومد،

موفق باشین

اشکان جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.bekhiall.blogfa.com

اول تنکیو فور تبریکت.......
حالا کی بود این ..........چیکارت داشت؟چرا نزدی تو گوشش؟!
چرا قرار نکردی؟؟چرا نرفتی کمک بخوای..
اصلا تو کیفت کلت نداری؟ ضامن دار چی؟؟ناخون گیر که داری؟
..توی دفتر یک سیبیل کلفت نبود بیاد کمک!!!
۷-۸تایی میریختید سرش!!!
راستی اصلا برگشتی ببینی کی بود!!! شاید من بودم!!

la reina جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ق.ظ http://lareinadelapaz.blogspot.com

خوبه که دری هست که تو یه روز پاییزی تو طبقه آخر یه ساختمون تاریک به روی آدم باز بشه!

پرنده تنها جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

اتفاقا من تو هوای ابری میرم بیرون ...
چه سنت خوبی دارین که دوشنبه ها ...
این اینترنت هم ...

امیر جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ب.ظ http://raiiin.persianblog.com

سلام . ممنون که بهم سر زدی ... چند تا از پستاتونو خوندم . البته از اولیش که چیزی سر در نیووردم . دومی رو خوندم و فهمیدم که خیلی باید نکته سنج باشی و « بچه ها به دنیا نیایند » واقعا جسورانه بود . از همون دست نوشته های که من از خوندن لذت می برم و یه ذهن خطرناک دیگه رو کشف می کنم ! - البته این خطرناکی در برابر ساده لوحی ایست که اونها می خواهند - ... خوشحال میشم هر وقت آپ کردی خبرم کنی

فریناز جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:36 ب.ظ http://معصومیت نگاه ها از بین رفتن چون

حالا دیدی الکی ترسیدی؟!!!! اما آدم بترسه بهتره چون حداقل یه فکری برای مورد ترسش میکنه و اگه آخرش دید که احساسش درست بوده یدفعه سورپرایز نمیشه!!!!

فریناز جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:39 ب.ظ http://acoldemotion.blogsky.com

وااااااااااااااای. اینم از عواقب حول بودن!! نمیدونم بجای ادرسم چیرو کپی کردم و فوریم ارسالش کردم!!!
خلاصه که ببخشید

ندا جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ب.ظ http://asareangosht.blogfa.com

من نفهمیدم.بنظرم خیلی دیگه مبهم نوشتی!

استاد کوچولو شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:57 ق.ظ http://kouche.blogfa.com

سلام


این کجاش ترس داشت ؟؟؟

مرده ؟؟؟


نمی دونستم ترس داریم .....

شاد باشید و جسور

علی ابدالی شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.derrida.blogfa.com

جالب بود ...استفاده بردیم .....

توحید شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:31 ق.ظ http://niid.blogsky.com/

سلام هاله. کدوم ترسو؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد