چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

انچه شما خواسته اید!

خیلی شانس اوردم که رفتم تهران و گر نه این چند روزه دیوونه می شدم! اون قدر توی اون یه هفته به محیط و ادم های مسابقه عادت کرده بودم که اون شب اخر نمی دونم چرا وقتی رسیدم خونه احساس فقدان می کردم! و تا دو روز بعد تقریبآ همه را با اسم ادم های اون جا صدا می زدم! اخه تقریبآ اگه حساب کنم از هشت صبح تا هشت شب توی هر بیست دقیقه بیشتر از ده بار می گفتم : اقای... یا خانم... و....

روز اخر ٬ اختتامیه دختر ها را موندم. خبر خاصی نبود.روز پسرها سه روز و دختر ها دو روز مسابقه بود. روز پذیرش واقعآ خسته کننده بود. روزهای مسابقات پسرها چون من کمک داور بودم بیشتر درگیر دعواها و اعتراض هاشون نبودم اما روز دختر ها با یکی دو گروه مشکل داشتیم . همه چیز اون جا فرق داشت. محیط و ادم ها. روزی که پسر عموم بهم گفت بیا کمکمون واقعآ حالشو نداشتم اما درست می گفت که تجربه ی جالبی بود. از این که رفتم می تونم بگم واقعآ خوشحالم. و شاید بعدآ چیزهایی بگم که الان هنوز ازشون مطمئن نیستم و همش تاثیر این یک هفته بود.

 بعد از سخرانی ها و اهداء جوایز و گرفتن عکس یادگاری و پذیرایی و سخرانی های بچه های گرداننده و تشکرهاشون از گروه جدید داورها(یعنی ما) خداحافظی کردیم و حلالیت طلبیدیم و هرکی رفت خونش. این هم از عکس هایی که قول داده بودم

لین زمین مسابقه بود. رباط باید وزنه ها را بندازه تو زمین حریف.

این هم راهرو هایی که باید بتونند ازشون بالا بیان

نظرات 7 + ارسال نظر
افشین دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:40 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

کلبه ی سبز شما ؛خانه ی امید ماست !
باید به این دانش آموزا تبریک گفت . جایی که خیلی از بزرگترهاشون اصلاً نمی دوند رباط یعنی چه ، اینا هم می سازنش و هم با هم مسابقه میدن

نعیم سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ

سلام،

خسته نباشین،

رسیدن بخیر،

خوشحالم که بالاخره عکسایی که خودتون گرفته بودین رو

گذاشتین توی وبلاگتون،

والا مسابقات با تصویر ذهنی من یه کم متفاوت بود،

اصلا فکر نمیکردم یه جای ویژه براشون طراحی کرده باشن،

فکر میکردم روی کف سالن برگزار میشه،

فکر میکنم اون مهره های نقره ای که سمت راست تصویر اول

هستن همون وزنه ها باشه،

اونیکه سمت چپ تصویره و طلایی رنگه باید یه رباط باشه،

این لوله های سفید رنگ نمیدونم چیه،

به نظرم یه جورایی مانع باید باشه،

توی عکس پایینی یه چیزی شبیه باتری ماشین میبینم،

فکر کنم برق رباطا رو تامین کنه،

اون صندلیم که احتمالا مال داوراست،

جای کمک داورا رو نمیدونم،

فقط امیدوارم مثله اون دو تا بنده خدا مجبور نشده باشن روی

زمین بشینن،

موفق باشین

اون لوله سفیدها هم وزنه است. صندلی سفید مال کمک داوره. داور باید بایستد که تمام بازی را خوب ببینه. اون بندگان خدا هم دارن رباطشون را تعمیر می کنند که رو زمین نشستند!

نعیم سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:47 ب.ظ

راستشو بخواین کلی حالم گرفته اس،

آخه فردا امتحان دارم و هیچیم نخوندم،

تازه دیدم کامنتی که براتون گذاشتم و بد نوشتم و کلی فاصله

زیرشه،

حالا نمیشه یه کاری کرد این فاصله حذف بشه؟

به هرحال ببخشید،

من کامنت رو براتون دوباره میفرستم شما اگه صلاح دونستین

قبلی رو حذف کنین،

از توضیحاتتون خیلی ممنونم،

اصلا فکر نمیکردم اون لوله ها وزنه باشه،

خیلی جالب میشه اگه رباطا رو خود بچه ها درست کنن،

خیلی ذوق میخواد،

والا من دوستم هر از چندگاهی در مورد چیزای خیلی

ساده ای که خیلی وقت پیشا ساخته بوده صحبت میکنه و من

همش تحسینش میکردم،

ذوق،شوق و استعداد این بچه ها سزاوار تحسینه،

مطلب بعد اینکه برای من زیاد پیش اومده که یه جورایی

اتفاقی و یا حتی علیرغم میل باطنیم یه جایی برم و مدتی با

آدمای اونجا باشم و بعدش وقتی موقع خداحافظی شد این

احساس رو پیدا کنم که نه واقعا خوب شد که اونجا بودم و با

اونا آشنا شدم،

موفق باشین.

نعیم پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:07 ق.ظ

در این وبلاگ نکات جالبی وجود داره که برام جذابه،

از این وبلاگ خوشم میاد.

دانیال پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ق.ظ http://supernove.persianblog.com

سلام خبر که نمیدی...شما خودتون هم در زمینه رباط کارمیکنید یا اینکه فقط داور هستید.
عکسهای قشنگی بود ما که در این شهر هستیم کم و بیش خبر دار میشیم مگر اینکه شما به ما اطلاع بدهید.
ممنون.

من جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ق.ظ http://mymadhouse.blogsky.com

واسه اون بالاییه: خوبیش اینه که زندگی من هم عین ته فنجون قهوه تاریک و غلیظه. لازم نیست کسی به روم بیاره! بعدش هم.. این ترانه رو شادمهر فقط خونده! معلوم نیست کی گفته! بعدترش هم.. مرسی لینک:D مرسی غلط املایی! :D

رضا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:21 ب.ظ http://xload.blogsky.com

کامت برای مطلب بالا:‌ ای شیطون!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد