چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

ماجرای من و سیب سبز

نمی تونستم انتخاب کنم . سبز یا قرمز. اما انگار سیب سبزها عطر زنده تری داشت. شستمش و قلطش دادم روی گونم. صورتم یخ کرد و تازه شد. گاز بزرگی بهش زدم دور لبم خیس و چسبناک  شد . با مزه گسش کلی حال کردم! از کتاب خوندن خسته و دنبال راه فرار از این خستگی. لباس پوشیدم و زدم بیرون. اگه هوا خنک بود مثلا پاییز ویا زمستون حتمآ خودمو به یه پیاده روی مهمون می کردم. اما گرما با من و حس و حالم نه کاری داره ونه شوخی! خودم هم نفهمیدم چه طوری سر از ابگیر  در اوردم. ابگیر زیاد هم ساکت نبود. کمی اون طرف تر تو پارک بچه ها بازی می کردن اما گرما توان داد زدن را ازشون گرفته بود. برکه ساکن بود اما از حباب هایی که می اومد روی اب می شد فهمید زیر اب غوغایه. درست شبه دل من این چند وقته. ساکت می مونی اما پر از حرفی .


 یه ماشین ایستاده بود و می خواست بره تو یه کوچه. اما هیچ کس راه نمی داد . خیلی وقته این چیزا عادی شده. نگه داشتم تا بپیچه. با بوق ازم تشکر کرد. نگاه کردم به کوچه ای که رفت توش. کوچه ورود ممنوع بود!!!!!!
 چهار تا بچه با کله های تراشیده درست شبیه لامپ! با دست وپاهایی لاغر کنار خیابون نشسته بودن کنار مامان باباهاشون.مسافر بودن. برق افتاب روی کله هاشون منعکس می شد. اون قدر این صحنه قشنگ بود که دلم نمی خواست چراغ سبز بشه. چه خنده ای می کرد اون کوچیکتره. انگار یخ توی دلش اب می شد! 

خونه مادر بزرگه الان چه خبره؟

میرم دمه خیابون چنتا پفک بخرم،اخه شاید امروز مهمون خونه مادر بزرگه باشم اما دیدم که هاپو کومار اومد دمه مغازه و چنتا کمپوت اناناس خرید . پرسیدم چی شده که گفت:هی هی هی داده هی،هی اده هی،هی! مادربزگه رگ قلبش گرفته و بردیمش پیش دکتر ارنست. گفتم: چرا ؟ کی؟ الان چطوره؟ کدوم بیمارستان؟  گفت: این مدته فشار روی مادربزرگه خیلی شدید بوده! اول که گفتند خونشون تو طرحه و باید تخلیه کنید. اما بعدش یه برج ساز اومد و قول داد کمکمون می کنه اما باید باغ ذرت را بفروشیم که برج بشه. هنوز نفروخته بودیم که میراث فرهنگی اومد و گفت خونه و باغ را نباید دست بذارین. خلاصه ماجرا داشت تموم می شد که قوقولی خان را گرفتند برای چک برگشتی.نبات هم که شبا بدون باباش خوابش نمی برد. مادربزگ با هزار خواهش و تمنا بنز مخمل را گرو گذاشت و قوقولی خان را اورد بیرون! یه نفسی تازه کردیم که نوک طلا به خاطره کنکور و قبول نشدن تو دانشگاه سراسری افسردگی گرفت و دستمون بند اون شد. 

گفتم: مادربزگ برا همین قلبش گرفت؟ گفت: هی هی هی،داده هی هی داده هی،هی! نه. بعد از دوا درمون نوک طلا یه شب نوک سیا نیومد خونه . بعد از چند روز معلوم شد جزء دانشجوهای شورشی گرفتنش. رفتیم سراغ اقا غلام (پسر همسایه که بچه مثبت بود) گفتیم تو بسیجه و می تونه کمکمون کنه. اما هی هی هی که ای کاش نمی رفتیم. گفت برین بیرون تا خودتون را معرفی نکردم! بد از دو سه هفته نوک سیا را اوردیم بیرون.

گفتم خوب پس چرا قلب مادربزرگه گرفته؟ گفت: دیگه طاقت نیاوورد وقتی شنید مخمل در اکس پارتی خودشو گشته!!!!!

وقتی داشت دور می شد پفکا را پس دادم و اومدم خونه. تلویزیون را روشن کردم شاید دختر مهربون  وممول مهمونم کنن و یا نیک و نیکو و....  اما فقط جنگ ستارگان پخش میشد!

چقدر قدیما خوشبخت بودیم.!

اغاز جنگ؟

معلوم نیست لبنان چه خبره و از اون نامعلوم تر این جاست . همین ایران خودمون. اصلآ معلوم نیست چه خبره . اون جا دارن ادما را می کشن . رییس جمهور مردمی ما هم با قول های انتخاباتیش حالا شده کاسه داغ تر از اش و می خواد پیغمبر زمان بشه! تا اون جا که من خبر دارم دوتا نامه به سران کفر نوشته ! فقط نمی دونم اونا طاق کسری دارن که ترک برداره یا نه! نا امنی خیلی اشکارا بی داد می کنه و تابو ست که قدرت کنترلش را ندارن اون وقت تو خیابونا پر شده از الگانس که دخترهارا می گیرن و با ارامش ومهربانی(...) ارشادشون می کنن! بورس و قیمت ها هم مثل الا کلنگ شدن. اولی میاد پایین و دومی میره بالا.

اصلا منو چه به این حرفا! فقط می خوام بپرسم شما هم فکر می کنید این شروع همون جنگ جهانی سومه که امریکا مدام خبرشو می داد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایا واقعآ روزگار بدی شده؟!!!

روزگار بدی شده!  این جمله ای بود که مدام تکرار می کرد زیر لب. اما انگار به دلش نمی چسبید. نمی تونست باورش کنه . شاید چون از ازل همه این جمله را تکرار می کردن و چقدر در حق این جمله بی انصافی شده. یاد مادربزگ افتاد که می گفت : دزد می گه خدا صاحب مال هم می گه خدا!  همه برای اعتقاد خودشون از این جمله استفاده می کنن و شاید هم سو ءاستفاده! از وقتی که یادش می یاد ادما می گفتند: یادش به خیر اون قدیما که بد دوره زمونه ای شده ! اما اونا هم که کوچیک بودن یادشون می یاد قدیم تر ها هم همینو می گفتن و قدیم ترها هم و....  اما امروز نمی دونست چی باید بگه. یعنی بعدآ هم ادما همین را خواهند گفت؟  چیزی که نجاتش می داد این بود که بپذیره اگه دنیا رو به بی نظمی می ره اونوقته که می شه گفت : هر روز بدتر از دیروز! ادما رنجش می دادن. از این که به مردمش بگن وحشی و این مردم اخ هم نگن. از این که چشم بعضی ها را پول کور کرده و بضی ها را خاک کویر! رنج می برد از این که در مورد گذشته درخشان وطنش بدونه. از این که مردمشو که فرهنگشون را سالهاست خاک کردن را ............................................. .! روزای انتخابات رنج می برد. دیدن اخبار را ترک کرده بود . مثل بقیه تو دنیای مجازی غرق بود اما ایمل های خبری راهتش نمی گذاشتن.  بدترین دردش این باور بود که این ما مردم خود مسبب این مصیبت هستیم!  دوست نداشت. از این که همه چیز جای خودش را از دست داده خوشش نمی اومد ! از این که ادما گستاخی را به جای راحتی گرفتن خوشش نمی اومد.  : روزگار بدی شده!  این جمله ای بود که مدام تکرار می کرد زیر لب!

: خانم: خانم ترا خدا یه فال بخر ! ترا خدا. گشنمه ! ترا خدا خانم ...

سیاست،فرهنگ یا اقتصاد. اهای،الان چیزی که مهمه این بچه ست که.....

تولدانه!

تولدم مبارک!

جالبه امسال برخلاف تفکر همیشگیم فکر نمی کنم که روز تولد ادم باید یه روز خاص باشه اما اخر هر روز می دیدم که از هر روزی معمولی تر شده. الان فکر می کنم از هیچ کس به خاطر فراموش کردن روز تولدم ناراحت نخواهم شد. این که یه سال دیگه زندم و پر از ارزوهای بزرگ و کوچکم بهترین اتفاقه. این که تو سرم پر از نقشه برای روزای جدیده و مرور خاطرات بهترین هدیه است. دنیا به خاطره هیچ چیزی به ما بدهکار نیست و این منم که هر سال و هر روز ازش ممنونم!

راستش الان یکم حالم خوب نیست و برام مهم نیست که فردا دوم مرداد تولدمه. از فردا دورم شلوغ می شه اما بیشتر دلم سکوت می خواد و یا یه خلوت با دوستی خاص. ایا در این سال بهشید را دوباره می بینم ؟ایا سرور را پیدا می کنم؟ ایا گمشده ها را پیدا می کنم؟ یه کمی دلم از چند نفر گرفتس اما چون به خودم قول دادم دیگه حرفی نزنم چیزی نمی گم بهشون! 

 فردا روز تولدمه و امشب می خوام بازم مثل اون دختر قصه درخت ارزوها به امید اون سفر رویایی که در شب تولدش اتفاق افتاد به تختم برم و به خواب برم. به خاطره تمام اراجیفی که گفتم منو ببخشید.اما یه روز در سال را حق دارم کودک بشم ویاحرفای احمقانه بزنم!

(تا الان هدیه تولد دوتا فیلم سیاه و سفید به خاطره دوم مرداد از شما گرفتم استاد )