چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

چندخط پائیز

یادداشت های یه آدم خیلی خیلی معمولی

بار دیگر٬ شهری که دوستش داشتم!

ساعت ۵:۳۰عصر٬ کنار زاینده رود:

 عکس می گیرم٬ مسافرها روی چمن نشسته اند٬ بچه ها بازی می کنند. پیرمرها قدم می زنند. بعضی ها قلیان می کشنند. برخی تخمه می شکنند. نسبت زن ها به مردها ۱به۴ است. سرو وضع مسافرها خیلی ناجوره ٬ کنار هم روی چمن بساط پهن کرده اند. ادم یاد مستندهایی می افته که از مردم فقیر هند نشون می دن و ما سر تکون می دیم و به حال فقر اقتصادی و فقر فرهنگیشون دل می سوزونیم!

ساعت ۶ ٬ موسسه زبان:

کمی شلوغه. دوتا پسر دارن غر می زنند که چقدر خره کسی که پول می کنه تو جیب اینا از جمله خود ما!    روی دیوارها وتوی بردها دنبال تاریخ پایان ترم می گردم . یه اطلاعیه میون کاغذهای تذکر حجاب نظرم را جلب می کنه. از ترم اینده به دستور وزارت علوم روز کلاس های دختر ها با پسر ها هم جدا می شه( سه دوره پیش کلاس های مختلط جدا شد٬ زیر ۱۸سال هم ثبت نام نکردن) دهنم باز موند. به این فکر نکردم که دوباره روزهای فرد ماله دختر هاست و روزهای زوج مال پسرها و ساعت های خوب مال پسرهاست با این که تعداد دختر ها بیشتر از پسرهاست٬ یا این که خیلی ها از جمله دوستای خودم فقط روزای زوج می تونند بیان و.... فکر نکردم٬ فقط از پله ها بالا می رفتم به این فکر می کردم که: خوب حالا که چی؟ که چی بشه؟ این کار به چه دردی می خوره؟.................

ساعت۷ ٬ طبقه۳ کلاس ۲۷:

کنار پنجره بیرون را نگاه می کنم . کوه از اینجا کاملآ پیداست. سر کلاس اقای... اصلآ نمی شه نخندید. هر چقدر داغون باشی اون می خندونتد. امروز از وضعیت جاده ها تو کانادا داره حرف می زنه. از این که هیچ وقت ندیده تو کانادا یه نفر بدون بلیت سوار مترو بشه ٬ با این که فقط روزی دوبار بلیط ها چک می شه! بعد شروع می کنه از ایران خودمون می گه و راههای بلیط ندادن٬ چطور جریمه نشیم و..... اخرش هم می گه اینا مال اینه که ایرانیها فوق العاده باهوش اند ٬ اونا این کارا به مغزشون نمی رسه.

ساعت۸:۳۰ ٬ تریا ترنج:

مهتاب روبروم نشسته. گریه می کنه . خیلی دلش پره. از خیلی چیزا می گه. بیشتر از خودش و این که یه مدت می ره تهران تا از اینجا کمی دور باشه.

ساعت۹ ٬ خیابان چهار باغ:

مهتاب زنگ می زنه به... تا بیاد دنبالش. سر تمام چهار راهها پلیس انتطامی ایستاده . دم خیابون نظر حدود ۷تا پلیس با لباس سبز ایستاده. اصلآ هم معلوم نیست چرا! مهتاب زنگ می زنه و میگه نیا اینجا که خیلی بگیر بگیره. قرارشون را عوض می کنند. پشت سرم صدای گریه میاد. نگاه می کنم می بینم یه پسر بچه ست با یه عالمه چسب زخم و ادامس برای فروش. می خواد که ازش بخریم. به مهتاب می گم زود بیا و به سفارش رادیو وتلویزیون و به سفارش دولت ازش چیزی نمی خرم چون به عنوان یه شهروند مطلع هستم که این گریه فقط برای دل سوزوندن ما است و یه روش جدیده٬ مثل کرایه بچه و یا پای شکسته و هزار چیز دیگر!   کمی که جلوتر میام به بچه نگاه می کنم٬ حالم از خودم بهم می خوره .دلم می خواد بالا بیارم ٬ بالا بیارم و تف کنم به همه اونهایی که .......

ساعت۱۱ ٬ خانه:

پشت کامپیترم نشسته ام و دارم تایپ می کنم ٬ صدای گریه ٬ بوی تند غذاهای تو پارک٬ صدای اژیر پلیس٬ موترهای ۱۱۰ ٬ دختر پسرهای جفتی توی تریا ٬ کلاس زبان٬ مقاله های اینترنتی٬ امارهای دروغ٬ طرفدارهای احمق٬ ادم کشهای حرفه ای....... همه وهمه با من اند.

حالم داره بهم می خوره٬حالم داره بهم می خوره...........................! 

نظرات 11 + ارسال نظر
نعیم چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام،
ماشاا... به شما که اینقدر فعال هستین،
من امروز صبح دیر تر از خواب پا شدم بعدش رفتم مثلا سر کارم،
حدود ۱۲ ظهرم رفتم دانشگاه ناهار خوردم،
تقریبا میتونم بگم تمام مدتی که شما در حال فعالیت بودین من در خواب بودم،
یه جورایی هم فقط کابوس دیدم،
همخونه ایم بهم گفت هر کی این موقع از روز بخوابه کابوس میبینه چون زمان مناسبی برای خواب نیست،
بعدشم شاممو خوردمو الانم کم کم آماده میشم که بخوابم،
فردا بازم همین برنامه ادامه داره،
البته تغییراتی هم داره هاااااااااااااااااااااااااا،
مثلا اینکه ناهار دانشگاه ناهار امروز نیست،
من در جایی قرار دارم که مردم بدنه دور تا دورم رو گرفتن،
اگه به این مساله فکر کنیم که اکثر مردمی که جامعه ما رو تشکیل میدن همین ادما هستن خیلی ار سوالها خود به خود جوابش پیدا میشه،
قبلا هم گفتم به شدت معتقدم که هر کسی لیاقت سرنوشتش رو داره،
اگه گریه میکنه حالا به هر علتی که باشه،دلش پر باشه یا برای جلب ترحم افراد باشه لایقش بوده،
اگه روی تابلوی اعلانات مطلبی عجیب و غریب تذکر داده میشه بازم لایقشیم،
و مطلب آخر اینکه فقر فرهنگی داشتن،شارلاتان و شیاد بودن مطمئنا با باهوش بودن فرق میکنه،
بگذریم،
یه مطلب کوچولو هم در مورد گردشگران بگم،
گاهی اوقات واقعآ تعجب میکنم طرف خانوادش رو از اونور ایران آورده توی شهر ما زیر بارون شدید کنار پارک خوابیده!!!
موفق باشین.
موفق باشین

مهراد چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:02 ق.ظ http://zobale.blogfa.com

شما شدیدا لطف داری ... :)

توحید چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:05 ق.ظ http://thdmc.blogsky.com

از چی بهم میخوره؟!
دلت میاد؟ اینا همه...
بگذریم...
ولی این روزا زندگی همه یا تکراری شده یا...
موافقی؟

کوتاه چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ق.ظ http://koooootah.blogspot.com

سلام.هزار شایدم بیشتر از هزار نقش توی این دنیا هست که (آره الان که فکر میکنم هزار بار بیشتر از هزار)به آدما بدن یکی سبز پوش هست و یکی گریون و یکی دیگه ول معطل.این دنیا یی که ما توش زندگی میکنیم و تو داری گزارش یک دنیا رو مینویسی

نعیم چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ

همونجور که حدس میزدم تا اینجا امروزم فقط ناهارش با دیروزم فرق میکرده!

دانیال پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:20 ق.ظ http://supernove.persianblog.com

هاله جان سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
خیلی زیبا روزتون را توصیف کردی...اصلا خودتو ناراحت نکن چون اینجا هم همینطوره دوترمه دانشگاه علامه کلاس میذاره ساعتش به ما نمی خوره هر چی میگیم فقط میگن شر منده مهم نیست آخه اینجا ایرانه...

نعیم پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 ب.ظ

والا من چون دانشگاه آزادیم دیگه حساسیتم به ریختن پول توی جیب موسسات از بین رفته!

افشین پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

فقط می تونم بگم که خدا سرشونو مشغول خودشون کنه ... تا مزاحم دیگروون نشن

نعیم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ق.ظ

همچنان که زمان میگذرد...

نعیم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:58 ب.ظ

والا من که حسابی با کمبود موضوع برای نوشتن در وبلاگم مواجهم،امیدوارم شما یه عالمه موضوع داشته باشین تا ما هم بتونیم استفاده کنیم

نعیم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:10 ب.ظ

نمیدونم پیش اومده براتون یا نه،ولی گاهی اوقات روزگار به کام آدما نیست،فکر کنم فقط باید صبر کرد تا شاید اوضاع بهتر بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد